۱۳۸۷ دی ۲۲, یکشنبه

درست یک سال پیش!

درست یکسال پیش در چنین روزهایی:
هوا سرد بود! آنقدر سرد بود که دو پتو، سرمای کف سلول تا مغز استخوان را مانعی نبود. در بهترین حالت اگر تمام بدنت را با پتو می پوشاندی، باز هم سردت بود و در آخر تو می ماندی و تنی سرد و سری که سرما بر آن اثری نداشت. انگار تمام گرمای سلول در جمجمه ات متمرکز شده بود. گرمای سرت آنقدر زیاد بود که ناپیدا ترین خاطره ها چنان به غلیان می افتادند که می توانستی نقاشیشان کنی.

درست یکسال پیش در چنین روزهایی:
جهان با همه وسعتش حول سلول کوچک ات در گردش بود. جهان با مساحتی حدود 60 قدم تا اتاق بازجویی، 15 قدم تا دستشویی و احتمالا چند متر جلوتر از پنجره ی مشبکِ آهنیِ قهوه ای رنگِ لعنتی ای که بالای سلول قرار داشت. خورشید مدام پنهان بود و گهگاهی که سر و کله اش پیدا می شد، همان حفاظ مشبکِ آهنیِ قهوه ای رنگِ لعنتی، ته مانده ی تکه تکه های نورش را بر دیوار سبزِ چرکینِ سردِ تهوع آورِ مزخرفی به نمایش می گذاشت و تو می ماندی و دایره های کوچک نورانی که به سرعت طول دیوار را طی می کرد. همین یک تکه نور کافی بود تا بتوانی ساعت را تخمین بزنی. مثلا وقتی نور به مصرع اول ترانه ی "مرغ سحر" که روی دیوار نوشته شده بود می رسید، ساعت دقیقا دو وجب مانده بود تا زمان غذا خوردن.

درست یک سال پیش در چنین روزهایی:
موسیقی آنقدر از آدم دور بود که می شد با اذان صبح، آنگاه که چشمانت تازه گرم خواب شده بود، به وجه بیایی و پا به پای "موذن زاده" زمزمه اش کنی: سبحان الله و الحمد لله ...
دلت می خواهد یک ساز داشته باشی (حتی اگر تا به حال به آن دست نزده باشی) تا خلاقانه ترین نت ها را برای مورچه های سلولت به اجرا بگذاری. در نهایت آنقدر با لبهای غنچه شده ات صوت زنان، آخرین آهنگهایی مانده در حافظه ات را تکرار می کنی که سروکله ی نگهبان پیدا می شود. سکوت می کنی و سکوت را خلاقانه به گوش می نشینی که ناگهان آوایی آشنا، سرودی آشنا را با صدایی خسته اجرا می کند: لاا لااااا لا لا لا لا لا لاااااا لاا لاا لااااا لا لا لا لا لااااا
و باز لبهایت غنچه می شود و ... لحظه ای بعد ... باز هم نگهبان ...

درست یک سال پیش در چنین روزهایی:
همه چیز دروغ بود و فریب بود، همه چیز وسیله ای برای رهایی بود. همه چیز اینگونه بود:
دولت، نه نماینده ی طبقه ی حاکم، که مدافع حقوق کلیت جامعه است!
هر اعتراض، آب در آسیاب دشمن ریختن است!
شیوه تولید اشتراکی، یک خیال پردازی کودکانه است!
همه چیز همین قدر همراه با دروغ و فریب بود و من به همان اندازه که در پاسخگویی به سئوالات درنگ می کردم، خر بودم.

و اینک، درست یک سال پس از آن ماجرا:
من ماندم و هوایی سرد و چشمانی خیره که از پنجره ای کوچک، شهر بزرگ و تیره را به تماشا نشسته است.